نوشته شده توسط: دکتر ناصر خلجی
افتتاح سایت تخصصی نوروفیزیولوژی دکتر ناصر خلجی
(به انضمام داستان کوتاه زنجیرعشق )
نوشته و طراح سایت : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
این سایت شصت و ششمین سایت پزشکی است که به مدیریت استادی با اخلاق ، آرام وباسواد، علاقمند به آموزش جوانان ایرانی وبسیارپرشوربنام دکترناصرخلجی دارای دکترای نورفیزیولوژی در مرکزآموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه مرکزسرسبز و همیشه سرافراز آذربایجان غربی افتتاح میگردد .اینجانب نیز بعنوان طراح سایت آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان در تمام مراحل زندگیشان از خداوند متعال را خواستارم .وطبق سنت قبلی برای ایشان نیز نوشتار یادگاری این بارداستان کوتاه زنجیرعشق برگرفته از سایت معبرعشق را ،ارائه میدهم که امید دارم مورد توجه خوانندگان گرامی نیز واقع شود.دراین باره با هم میخوانیم:
در نور کم غروب جیم، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده؛ منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد. در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید. جیم زن را که در بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است، ضمنا" اسم من جیم آندرسون است.
فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود، اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد. جیم در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد زن گفت اهل سنت لوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته. تشکر زبانی برای کمک جیم کافی نبود، از او پرسید که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغی می گفت می پرداخت، چون اگر او کمکش نمی کرد هر اتفاقی ممکن بود بیفتد.. جیم معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد اما این بار برای مزد کار نکرده بود، برای کمک به یک نیازمند کار کرده بود، و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند..
او به خانم گفت که اگر واقعا می خواهد مزد او را بدهد دفع? بعد که نیازمندی را دید به او کمک کند و افزود:" و آن وقت از من هم یادی کنید". خانم سوار اتومبیلش شد و رفت چند کیلومتر جلوتر کافه ای را دید. به آن کافه رفت تا چیزی بخورد. پیشخدمت زن پیش آمد و حوله تمیزی آورد تا خانم موهایش را خشک کند. پیشخدمت لبخند شیرینی داشت، لبخندی که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم دید که پیشخدمت باردار است، با این حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغییری در رفتارش بدهد. آن گاه به یاد جیم افتاد، وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت.
پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد وقتی برگشت، آن خانم رفته بود پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد." چیزی لازم نیست به من برگردانی من هم در چنین وضعی قرار داشتم شخصی به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا می خواهی دین خود را ادا کنی این کار را بکن نگذار این زنجیر? عشق همین جا به تو ختم شود".
زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر می کرد، آن زن از کجا میدانست او و شوهرش جیم آندرسون به این پول سخت نیاز داشتند؟